چی بود...بود...و تونست بر من غلبه کنه و منو به طرفه خودش بکشونه...آره...درست همون چیزی بود که از دور به نظر میرسید...گذشت...یه هفته...دو هفته...بار اول که گفت دوستت دارم...منم گفتم دوستت دارم...بار دوم که گفت دوستت دارم منم گفتم دوستت دارم...بار سوم که گفت دوستت دارم.. منم گفتم دوستت دارم...من باورم شده بود...باورم شده بود...باورم شده بود...نمیدونم چرا...شاید به خاطر اون حس بود که هر بار که میدیدمش بیدار می شد
ای کاش...ای کاش...برای بار سوم که گفت عاشقتم باورم نمیشد...اون موقع دیگه اینطوری نبودم ...چشمم پره اشک و صدام پره بغض...براستی اگر عشق دروغ نبود ما چطوری میتونستیم به این راحتی اون رو به دروغ ببخشیم...بگذریم...من باورم شد که اون عاشقمه...نمیدونم چرا بهش گفتم عاشقتم...شاید به خاطر اون هوسی که در من بود...آن هوس شیطانی...که براستی چه میشد که همه چیز بود بجز هوس....دنیا خالی از گناه بود...و عشق هرگز مثل گناه بی ارزش نمیشد...آره من در اون لحظه گفتم