شیشه ای می شکند... یک نفر می پرسد...چرا شیشه شکست؟ مادر می گوید...شاید این رفع بلاست. یک نفر زمزمه کرد...باد سرد وحشی مثل یک کودک شیطان آمد. شیشه ی پنجره را زود شکست. کاش امشب که دلم مثل آن شیشه ی مغرور شکست، عابری خنده کنان می آمد... تکه ای از آن را برمی داشت مرهمی بر دل تنگم می شد... اما امشب دیدم... هیچ کس هیچ نگفت غصه ام را نشنید... از خودم می پرسم آیا ارزش قلب من از شیشه ی پنجره هم کمتر است؟ دل من سخت شکست اما، هیچ کس هیچ نگفت
چی بود...بود...و تونست بر من غلبه کنه و منو به طرفه خودش بکشونه...آره...درست همون چیزی بود که از دور به نظر میرسید...گذشت...یه هفته...دو هفته...بار اول که گفت دوستت دارم...منم گفتم دوستت دارم...بار دوم که گفت دوستت دارم منم گفتم دوستت دارم...بار سوم که گفت دوستت دارم.. منم گفتم دوستت دارم...من باورم شده بود...باورم شده بود...باورم شده بود...نمیدونم چرا...شاید به خاطر اون حس بود که هر بار که میدیدمش بیدار می شد
ای کاش...ای کاش...برای بار سوم که گفت عاشقتم باورم نمیشد...اون مقع دیگه اینطوری نبودم ...چشمم پره اشک و صدام پره بغض...براستی اگر عشق دروغ نبود ما چطوری میتونستیم به این راحتی اون رو به دروغ ببخشیم...بگذریم...من باورم شد که اون عاشقمه...نمیدونم چرا بهش گفتم عاشقتم...شاید به خاطر اون هوسی که در من بود...آن هوس شیطانی...که براستی چه میشد که همه چیز بود بجز هوس....دنیا خالی از گناه بود...و عشق هرگز مثل گناه بی ارزش نمیشد...آره من در اون لحظه گفتم
چون واقعا عاشقش شده بودم ، باورم شده بود که عاشقشم...چون اصلا فکر نمیکردم یه روز به من بگه برو دیگه نمیخوامت... من در اون لحظه گفتم عاشقتم چون فکر نمیکردم خیانت کنه...اما...اون خیانت کرد...اونجا بود که عشق چهره ی سوم خودشو نشون داد...خیانت...و اونجا بود که من فهمیدم عشق سه نصر بیشتر نیست...یا بهتر بگم...سه کناه بیشتر نیست...دروغ ، هوس ، خیانت
شنبه: با نگاهی عاشقانه مست شدم!
یکشنبه: به او گفتم گرفتارت شدم.
دوشنبه: همچو لیلی عاشق صحرا شدم!
سه شنبه: بی وفایی کرد و من گریان شدم.
چهارشنبه: اسیر هجرانش شدم.
پنج شنبه: او رفت و من درعاشقی فانی شدم!
جمعه: بی او تنها شدم و از تنهایی مردم
I were a flower opening up my petals life , when I am with you it is as if
آن گاه که با توام،
چو گلی هستم که گلبرگهای زندگی را شکوفا می کند.
when I am with you it is as if , I were the waves of the ocean
آن گاه که با توام، چون امواج دریا هستم
against the shore crashing strongly ,
که توفنده وسرکش بر ساحل می کوبد.
when I am with you it is as if , I were the rainbow after the strom proudly showing my colors
آن گاه که با توام، رنگین کمانی بعد از توفانم، که پر غرور رنگها یش را نشان می دهد.
when I am with you it is as if , Everything that is beauiful surrounds us
آن گاه که با توام، گویی هر آنچه که زیباست ما را در بر گرفته است
This is just a very small part of how wonderful I feel
این ها تنها ذره ای ناچیز از احساس والای با تو بودن است.
when I am with you it is as if , Maybe the word love was , invented to explain the deep all encompassing feelings That I have for you
آن گاه که با توام، شاید واژه عشق را ساخته اند تا احسا سی چنان عمیق و هزار سو را بیان کند.
but somehow it is not strong enough But since it is the best word that there is Let me tell you a thousand times that I love more than Love
اما باز هم این واژه کافی نیست. با این همه چون هنوز بهترین است بگذار بگویم و باز بگویم که بیش از عشق
بر توعاشقم
می گویند سه چیز زاده عشق نیست
جدایی
سفر
فراموشی
ولی آن زمان که تومرا تنها گذاشتی
رفتی
و فراموشم کردی
من لحظه لحظه عاشقت شدم.
به جرم اینکه خیلی ساده بودم
به زندان دلت افتاده بودم
اگرچه حکم چشمانت ابدبود
برای مرگ هم اماده بودم
دفتر عشـــق که بسته شـد
دیـدم منــم تــموم شــــــــــــــــــدم
خونـم حـلال ولـی بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدون
به پایه تو حــروم شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدم
اونیکه عاشـق شده بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
بد جوری تو کارتو مونــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد
برای فاتحه بهـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت
حالا باید فاتحه خونــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد
تــــموم وســـعت دلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــو
بـه نـام تـو سنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد زدم
غــرور لعنتی میگفــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت
بازی عشـــــقو بلـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدم
از تــــو گــــله نمیکنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم
از دســـت قــــلبم شاکیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم
چــرا گذشتـــم از خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــودم
چــــــــراغ ره تـاریکــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیم
دوسـت ندارم چشمای مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن
فردا بـه آفتاب وا بشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه
چه خوب میشه تصمیم تــــــــــــــــــــــــــــــــو
آخـر مـاجرا بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــشه
دسـت و دلت نلــــــــــــــــــــــــرزه
بزن تیر خــــــــــــــــــلاص رو
ازاون که عاشقــــت بود
بشنواین التماسرو
یه اشتباه کهنه بود دلهره ی قرار ما